معنی جادوگر داستانی
حل جدول
گویش مازندرانی
جادوگر
لغت نامه دهخدا
داستانی. (ص نسبی) سزاوارِ مَثَل زدن. مَثَل زدنی.
- داستانی شدن، سزاوارِ مَثَل زدن گردیدن. مَثَل زدنی شدن. درخورِ شهره شدن گردیدن. درخورِ مَثَل ِ سائر گشتن شدن:
سخن کز دهان بزرگان رود
چو نیکو بُوَد داستانی شود.
ابوشکور.
مکافات ِ بد گر کنی نیکوی
به گیتی درون داستانی شوی.
فردوسی.
|| (حامص) (در ترکیب): همداستانی. موافقت. مرافقت.
فرهنگ عمید
کسی که سِحر و جادو کند، افسونگر، ساحر، جادوپیشه، جادوکار،
فارسی به عربی
ساحر، فرس، هیکس
فارسی به ایتالیایی
فارسی به آلمانی
Magier, Zauberer [noun]
واژه پیشنهادی
فرهنگ معین
(گَ) (ص فا.) ساحر، افسونگر.
مترادف و متضاد زبان فارسی
افسونگر، جادوکار، ساحر، سحار، کاهن، معزم، نیرنگباز، فریبنده
فرهنگ فارسی هوشیار
افسونگر، ساحر
معادل ابجد
760